بخوا نید و بگو یید:شکرالله.شکرالله.شکرالله.
یه شب که باخودم یه جاخلوت کرده بودم داشتم فکر می کردم که خداهم
می تونه پارتی و آشنای کسی باشه . با خودم گفتم چرا من زمان پیامبران
و امامان نباشم؟ چرا من محمدنشدم؟چرا من تو خونه خدا به دنیا نیمدم؟
چرا من مثل عیسی بن مریم(ع) دربدو تولد پیامبر نشدم و در گهواره سخن
بگم؟من که در بدو تولد معصوم بودم پس چرا ؟ خلاصه که به غلام علی هم
راضی شدم. گفتم حداقل سگ غلام غلام علی و برای دیدن علی ویارانش
حاضر شدم که یار معاویه می بودم ولی علی ویارانشو میدیدم تا فردا صبح
از خونه اومدم بیرون یه گدا رو دیدم که از هر دو پافلج بود ویه روز دیگه که
داشتم بر می گشتم یه مردو دیدم که روشن دل بود داشت به ما
میگفت که مادر زادی چشم نداشتم که من متوجه نبودم اون لحظه .خونه که رسیدم
تلو یزیون داشت زنی که قطع نخاع شده بود نشون می داد که من اون جا
تازه متوجه شدم که خدا از دیروز داشته جواب منو می داده و وقتی یادم به
گدا و مردروشن دل افتاد خدا رو شکر کردم که من بنده و او خدای
من.خودم یه لحظه جای اونا گذاشتم و گفتم: (شکرالله.شکرالله.شکرالله.)